قطار میرود تو میروی ...تمام ایستگاه میرود...و من چقدر سادهام که سالهای سال ...در انتظار تو در کنار این قطار رفته ایستادهام و همچنان به نردههای این ایستگاه رفته تکیه دادهام...
پس از اندی سال که قالب این پیج خراب شده بود و مطالب پاک شد
دوباره تونستم اینجا رو پیدا کنم
اون موقع که اینجا رو می نوشتم 17 سال ام بود...
چقدر کودکانه به افکار عاشقانه خود عشق می ورزیدم...
دوستان اگه دوست دارید کنار مطالب عکس های در خور مطلب مشاهده کنید
پس یه سایت برای آپ لود عکس معرفی کنید چون سایت مورد استفادم فیلتر شده!!!
عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفریا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا
یه دختر تنها ... با یه آسمون تردید !!! به هر کسی دل بست ... ازش خیانت دید !!!
توی زندگی انتخاب 2 چیز خیلی سخته .؟ یکی زن و یکی هم هندوونه..
یکی بود یکی نبود زیر این سقف کبود یه غریب اشنا دل و جونم ربود این جوری نگام نکن گل ناز مهربون اون غریبه خودتی همیشه پیشم بمون
عشق آتش است.اما هیچ وقت نمی توانی تشخیص دهی که این آتش قلبت را گرما می بخشد ٬ یا آنکه خانه ات را در آتش می سوزاند
یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم! سریع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتی که می بینم خودم مرداب شدم دنبال یه گل نیلوفر می گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می فهمم ... گل نیلوفر مغرور نیست اون خودشو وقف مرداب کرده...
روزی روزه گاری آقای شکسپیر برای کشیدن نقاشی شام آخر به دونبال دو شخسیت می گشت
یکی پاک و زیبا که عیسی تابلو باشد و دیگری زشت و پست که یهودای تابلو باشد...
بسیار گشت آخر سر در مهمانی یک جوان رعنا را پیدا کرد و از آن به محل کارش دعوت کرد و آن را کشید...
باز بسیار گشت شخصی برای منفی بودن پیدا نکرد تا جای که پدر روحانی کلیسا به او فشار آورد...
بلخره روزی در جوب پسری مندرس و ژنده پوش را پیدا کرد از دست یارانش خواست او را به محل کارش به برن...پس از کشیدن جوان نقاشی را دید به شکسپیر گفت من این نقاشی را دیدم
به او گفتند تا به حال این نقاشی رو نمای نشده...!منتظر نظر شما دوست عزیز هستم
سلامی گزم گزم به گرمی خورشید مرداد
سلامی به همه طرف دارای زیر ۱۸ سال نیاد تو...
دیگه درس تموم شد حالا نوبتی هم که باشه نوبت شماست
نوبت شماست که دل شکست تونو تازه کنم از این به بعد با حضور جدی من همراه هستید
و همرا ویرایش جید سبک قلم
فعلان
تا شقایق هست زندگی باید کرد
شاید آن روز که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبر از دل پر درد گل یاس نداشت
اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تورا از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هرجا که بودی
سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی
مرا می شکستی | |