نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم کی! اصلا نمیدونم چه جوری! ولی یه روزی؛ یه موقعی؛ تو یه لحظه
و یه جایی که تنهای تنها نشسته بودم ؛ حس کردم دلم تنگه. حس کردم نیازی دارم ؛ حس کردم
دوریش برام سخته ؛ حس کردم فقط اونو میخوام ؛ حس کردم جز اون کسی تو قلبم نیست ؛
حس کردم عاشقش شدم ؛ حس کردم...
چشمانم را بستم و تنهای تنها به او فکر کردم. در خیالم خیره در چشمانش بودم و دست در
دستانش. حسی عجیب بود و حالی خراب. آرامشی شگفت در من ایجاد شد ولی حالم اصلا
خوب نبود. در رویای خود به آغوشش کشیدم. گرمای وجودش ؛تب درون را شعله ور ساخت.
آن قدر گرم شدم که دیگر از خود بی خود شدم. دست و پایم ز هم در می رفتند و چشمانم
دیگر جایی را نمی دیدند. آن قدر حالم شگفت بود که ناگهان نقش بر زمین بستم ؛ ولی هرگز
رهایش نکردم؛
آغوش گرمش مدت ها گرما بخش روح و روانم بود...
سلام
...
...
...
ببینمت؟؟؟!!!
...
...
...
می آپی خبر نمیدی....
...
...
...
آره خب....
.
.
.
.
باشه.....
.
..
.
باشه.
به اون یکی بلاگت هم سریدم...
ولی اصلا خندم نگرفت.
یه ذره جکای قشنگ بنویس...
فکر کنم عاشق شدم...
چه لغطا!
سلام عزیزم
خوبی گلم؟؟؟؟
بدددددو...بدوووووو... بیا ببینم اول میشی یا نه....
منتظرما
قربونت...
ستاره.
سلام.خوبی گل پسر؟خیلی قشنگ بود. خسته نباشی.
با اسم عشق لینکت کردم. اگه دوست نداری بگو عوضش کنم.
اخی بمیرم الاهی ................................