پشت پنجره ایستاده است
با دستانش پرده را کنار زده
و به پسر بچه ای نگاه می کند
که امروز جای خالی پیر مرد سیگار فروش را پرکرده...
گفتمش دل می خری؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند؛ خنده ای کرد و
دل ز دستانم ربود؛ تا به خود باز آمدم او رفته بود؛ دل ز دستش روی خاک افتاده بود؛
جای پایش روی دل جا مانده بود...
احمقانه ترین کار را تو کردی گفتی خداحافظ،
عاشقانه ترین کار را من کردم و گفتم هر چی تو بگی...
در این دنیای تاریک و سرد همه چیز خواهد مرد
اما فقط یک چیز زنده می ماند و آن هم یک عشق واقعی ست...
happy valentine day
به من می گفت : آنقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر می میرم . . .
باورم نمی شد فقط برای یک امتحان ساده به او گفتم بمیر . . . !
سالهاست که در تنهایی پژمرده ام
کاش امتحانش نمی کردم...
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست
گفتمش پایان آن را هم بگو گفت: پایانش همه شرمندگیست
گفتمش درمان دردم را بگو گفت: درمانی ندارد، بی دواست
گفتمش یک اندکی تسکین آن؟ گفت تسکینش همه سوز و فناست...
یک شب خوب تو آسمون
یک ستاره چشمک زنون خندید و گفت :
کنارتم تا آخرش تا پای جون
ستاره ی قشنگی بود آروم و ناز و مهربون
ستاره شد عشق من و منم شدم عاشق اون
اما زیاد طول نکشید عشق من و ستاره جون
ماهه اومد ستاره رو دزدید و برد نا مهربون
ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی همزبون
حالا شبا به یاد اون چشم می دوزم به آسمون ...
اگرخنده زلبهایم گریزد
اگر اشک ز چشمانم بریزد
اگر با اشک خود دریا بسازنم
اگربا خنده خود رویا بسازم
اگر دردت شود با من هم آغوش
اگر یادت شود از دلم فراموش
بدان تا دم مرگ دوستت دارم...
از طرف علی تقدیم به تک ستاره ی زندگی ام؛ ملیکا
اسلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
ایام سوگواری سالار شهیدان آقا امام حسین(ع) را به تمام مسلمین جهان تسلیت عرض
می کنم و ان شاءالله که در دعاهایتان این بنده ی حقیر را فراموش نکنید.
آمین یا رب العالمین
گفته بودی زود بر می گردی
آن قدر زود که ماهی ها هنوز بیدار نشده باشند
و من سالهاست کنار حوض خانه نشسته ام
وبرای ماهیان لالایی می خوانم...
دوست دارم خنده باشم بر لبانت نقش گیرم
دوست دارم عشق باشم در قلبت جای گیرم
دوست دارم شمع باشم بیاد تو بسوزم
دوست دارم اشک باشم زچشمانت بریزم
دوست دارم هر چه هستم و هر چه باشم با تو باشم ...
به کودکی گفتند: عشق چیست؟ گفت: بازی.
به نوجوانی گفتند: عشق چیست؟ گفت: رفیق بازی.
به جوانی گفتند: عشق چیست؟ گفت: پول و ثروت.
به پیرمردی گفتند: عشق چیست؟ گفت:عمر.
به عاشقی گفتند: عشق چیست؟
چیزی نگفت: آهی کشید و سخت گریست...
همیشه به قلب هر چیز نگاه کنید و بدان بیندیشید.
فصل حقیقی عشق لحظه ای است که
دریابیم که تنها ماییم که عاشقیم
و کس دیگری چون ما عاشق نبوده است
و هیچکس دیگر نیز چون ما عاشق نخواهد بود...
اگر روزی وفای آدمیان
و پرواز ماهیان را دیدی
بدان که فراموشت کرده ام
پس بدان عزیزم
نه آدمیان وفا دارند
و نه ماهیان مجال پرواز
و بدان که...
خیلی دوستت دارم!
وقتی خاطره های آدم زیاد میشه
دیوار اتاقش پر از عکس میشه
اما همیشه دلت واسه ی اونی تنگ میشه که نمیتونی
عکسشو به دیوار بزنی...
نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم کی! اصلا نمیدونم چه جوری! ولی یه روزی؛ یه موقعی؛ تو یه لحظه
و یه جایی که تنهای تنها نشسته بودم ؛ حس کردم دلم تنگه. حس کردم نیازی دارم ؛ حس کردم
دوریش برام سخته ؛ حس کردم فقط اونو میخوام ؛ حس کردم جز اون کسی تو قلبم نیست ؛
حس کردم عاشقش شدم ؛ حس کردم...
چشمانم را بستم و تنهای تنها به او فکر کردم. در خیالم خیره در چشمانش بودم و دست در
دستانش. حسی عجیب بود و حالی خراب. آرامشی شگفت در من ایجاد شد ولی حالم اصلا
خوب نبود. در رویای خود به آغوشش کشیدم. گرمای وجودش ؛تب درون را شعله ور ساخت.
آن قدر گرم شدم که دیگر از خود بی خود شدم. دست و پایم ز هم در می رفتند و چشمانم
دیگر جایی را نمی دیدند. آن قدر حالم شگفت بود که ناگهان نقش بر زمین بستم ؛ ولی هرگز
رهایش نکردم؛
آغوش گرمش مدت ها گرما بخش روح و روانم بود...
این حقیقت را به خاطر داشته باش...
یک نفر...
یک جایی...
زندگی همچون قطار کهنه ایست که
هر دم مسافران خسته را پیاده می کند
آهای زندگی ....بایست!
می خواهم پیاده شوم...............................
دیگر نه صدای هیچ پرنده ای
برایم دلفریب است
نه شکستن هیچ شیشه ای
دلم را می لرزاند .
هنوز یادم هست
سنگی که به پرنده زدی
شیشه پنجره دلم را شکست .
پرنده پر زد . پنجره را بستم .
تیر و کمانت این بار | |
خود قلبم را نشانه گرفته...............!!! |
یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم! سریع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتی که می بینم خودم مرداب شدم دنبال یه گل نیلوفر می گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می فهمم ... گل نیلوفر مغرور نیست اون خودشو وقف مرداب کرده...
وقتی که من مردم چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند
چشم به راه مردم...
وقتی که من مردم مرا در تابوت سیاه بگذارید تا همه بدانند
سیاه تر از آنچه سیاهی است زندگی کردم...
وقتی که من مردم تابوتم را در یخ بپوشانید تا بجای آدمی
برای روزگارم گریه کند...
وقتی که من مردم دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند
به آنچه میخواستم نرسیدم...
وقتی که من مردم مرا به در یا بیندازید تا همه بدانند
در حسرت آزادی مردم...
وقتی که من مردم لباس قرمز برتن بپوشید تا همه بدانند
من عاشق مردم...
غرور را دوست داشتم در تو بود؛
صداقت را دوست داشتم در تو بود؛
زیبایی را دوست داشتم در تو بود؛
مهربانی را دوست داشتم در تو بود؛
پاکی را دوست داشتم در تو بود؛
عشق را دوست داشتم در تو بود؛
قلب پاک را دوست داشتم اما در تو نبود
قلبی خالی وجود نداشت که من در آن سکنا گزینم
قلب تو پر از تنفر بود... پر از تنفر...
اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد ؛
...خبرم کن
... بهت قول نمیدم که
میخندونمت
.ولی می تونم باهات گریه کنم
...اگه یه روز خواستی در بری
...حتماً خبرم کن
،قول نمیدم که ازت بخوام وایسی
.اما می تونم باهات بیام
اگه یه روز سراغم رو گرفتی
...و خبری نشد
...سریع به دیدنم بیا
...احتمالاً بهت احتیاج دارم
واما...
اگه یه روزی دلت برام تنگ شد
میتونی بیای و منو ببینی
منو ببینی
تو جایی به نام بهشت زهرا...
می خواهم برای همه بگویم که بهترین همدم من کیست
می خواهم همه بدانند که من چه فرشته ای دارم
نازنینم با تمام وجود فریاد می زنم تا همه بدانند که من بهترین را دارم
بهترین دوست و بهترین همدم
نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم یه حس خاصه حسی که تا حالا احساسش نکردم
حسی که نمیدونم خوب یا بده؟
شما آره خود شما که الان دارین این متنو میخونین بهم کمک کنین که بفهمم چه حسی دارم
میگین چجوری؟ خیلی ساده با دادن یه نظر... مطمئن باشین که میتونین کمکم کنین...
دوست دارم داد بزنم یه داد به اندازه ی تموم دنیا
یه داد که همه ی دنیا رو پر کنه
داد بزنم و بگم،
ای خدا... ای خدا... ای خدا...
تموم عاشقارو به هم برسون...
عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟
دوستی گفت : من دیگران را به سلامی با هم آشنا می کنم تو به نگاهی.
من به دروغی دیگران را از هم جدا می کنم تو با مرگ...
سلام میدونم که بالاخره یه روزی میخونیش حالا میخوام حرف دلمو بهت بگم در حالی که تو حتی صدای منو هم نمیخوای بشنوی اما اینو جدی میگم
واقعا دوست دارم...
برای سال ها می نویسم....سال ها بعد که چشمان تو عاشق می شوند..
..افسوس که قصه ی مادر یزرگ درست بود.... همیشه یکی بود و یکی نبود...
یک نصیحت : مواظب خودت باش !
یک خواهش : اصلاً عوض نشو !
یک آرزو : فراموشم نکن !
یک دروغ : تو رو دوست ندارم !
یک حقیقت : دلم برایت تنگ شده است !
می خواهی بدانی بر عشقت عشق پاکت تا چه اندازه وفادارم؟تا این اندازه که اگر تمامی وجودم را بسوزانی و اگرتمام امیدم را به نا امیدی مبدل سازی اگر چشمانم را با نگاهت کور کنی و اگر آرزوهایم را بدست طوفان یغماگربسپاری اگر دستانم را در دست جاودان غم و جدایی بسپاری اگر تنم را به شلاقهای کوبنده روزگار هدیه کنی.
خداوند به تمام پرندگان دانه می دهد اما آن را درون لانه اش نمی اندازد
وقتی سرت رو رو شونه های کسی میگذاری که دوستش داری بزرگترین آرامش دنیا رو تو خودت احساس میکنی و وقتی کسی که دوستش داری سرش رو رو شانه هات میذاره احساس می کنی قوی ترین موجود جهانی
عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است
سه ، دو ، یک ... سوت داور بازی شروع شد دویدم ... دست و پا زدم ... غرق شدم.... دل شکستم ... عاشق شدم ... بی رحم شدم ... مهربان شدم ... بچه بودم ... بزرگ شدم ... پیر شدم ... بازی تمام شد ... زندگی را باختم...ولی آخر بهش نرسیدم...
من همونم که همیشه غم و غصه ام بیشماره٬ اونی که تنها ترینه حتی سایه هم نداره...
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن...
چی میشه اون نگاهت واسه همیشه مال من شه؟ چی میشه آغوش گرمت واسه همیشه پناه من شه؟ خدایا چی میشه آرزوهام خط نخورن، آخه چی میشه اگه دستامون همیشه چفت هم بمونن. تو خدایی، تو کریمی، تو رحیمی...من همینم که می بینی.هیچی ندارم جز یه عالم شرمندگی.ولی به خدا تو خدایی، تو کریمی، تو رحیمی...
ریزه ریزه های شادی ام را
پرپر حس شیرین بودنم را
پدرانه نثار سطل زباله میکنی.
آری...زندگی کلکسیون پروانه های سوزن شده است.
تا حالا به کفشات نگاه کردی ؟ ۲ تا عاشق .. ۲ تا همراه .. ۲ تا دوست همیشه باهم هستن .. تو بارون .. تو برف .. تو سختی ها بدون هم نمی تونن زنده بمونن کاش آدما یکم از کفشاشون یاد بگیرن
| |
در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه سفید !
یک دنیا حرف ناگفتنی
و یک بغل تنهایی و دلتنگی
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند !
و برگه سفیدم
عاشقانه قطره را به آغوش می کشد !
عشق تو نوشتنی نیست
در برگه ام ..کنار آن قطره
یک قلب کوچک می کشم !
وقت تمام است .
برگه ها بالا.................
شاگرد از استادش پرسید:
عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار بیاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ.
هرچه جلو می رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم!
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید:
پس ازدواج چیست؟
استاد این بار به سخن آْمد و گفت:
که به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت.
استاد پرسید: که شاگرد را چه شد؟
و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و به اولین درخت بلندی که رسیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر به جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج همین است